لذت شیطانی
در باز شد و مرجان از خونه بیرون آمد . مرجان تازه شش ساله شده بود . وجود او برای پدر و مادر ش مایه خیر و برکت بود . از شش سال پیش که او پا به این دنیا گذاشته بود ، کار و بار پدرش رونق گرفته بود و او را از فروشنده ای خرده پا ، به تاجری نام آشنا تبدیل کرده بود .
خونه فعلی آنها در پایین شهر قرار داشت ، منطقه ای کثیف با افرادی فقیر نشین . البته آنها تا دو هفته دیگر برای همیشه از این منطقه میرفتند و در منطقه ای بهتر در بالای شهر ساکن میشدند .
مرجان مثل همیشه برای بازی کردن از خونه بیرون آمده بود . او دختری زیبا و خواستنی بود با پوست نرم سفید رنگ با موهای بلند قهوه ای که مادرش آنها را به زیبایی بافته بود .
مرجان جلوی در حیاط نشست و با عروسک قشنگی که پدرش به مناسبت تولدش برای او خریده بود ، مشغول بازی شد .
- - - - - - - - - - - - -
در باز شد و قاسم از خونه بیرون آمد . او تازه از سربازی برگشته بود و به دنبال کار میگشت . او فرزند آخر خانواده بود . پدر او از زن اولش هفت بچه و از زن دومش پنج بچه داشت که قاسم متعلق به زن دوم او میشد . فاصله سنی او با پدر و مادرش بسیار زیاد بود ، به طوری که قاسم به یاد نداشت حتی یکبار دست محبت آمیز پدرش بر سرش کشیده شده باشد ، او از پدرش تندخویی ، خشم و کینه را یاد گرفته بود و از مادرش بی مهری و بی محبتی را . برای قاسم انگار همین دیروز بود که پدرش مانع ادامه تحصیل او شده بود و او را مجبور کرده بود ، با ?? سال سن به شاگردی مکانیکی برود . قاسم هیچ وقت کتکهای استای مکانیکش را فراموش نمیکرد ، اون آچار تو سر خوردنها ، اون سیلی ها ، اون تحقیرها ، اون فحشها که همه جزیی از وجود قاسم شده بودند ، هنوز صحنه به آتش کشیدن مکانیکی از یاد قاسم نرفته بود ، انگار همین دیروز بود جای جای مکانیکی را به نفت آغشته کرد و با کبریتی انجا را به آتش کشید و این گونه انتقام خودش را از استای عوضیش گرفت . بعد از اون حادثه قاسم کارهای مختلفی رو امتحان کرد ، اما هر بار بعد از یکی دو ماه کار به بهانه های مختلف اونو اخراج میکردند ، تا اینکه بالاخره زمان سربازیش از راه رسید و عازم خدمت شد . دو سال خدمت برای او خیلی زود گذشت ، او به شرایط سخت عادت داشت ، ولی خدمت برای او هدیه ای شوم به جا گذاشت و آن اعتیاد بود . قاسم به تریاک معتاد شده بود و علائه بر آن گه گداری از کریستال هم استفاده میکرد .
قاسم خواست مثل هر روز موتور قراضه اش را بردارد و به دنبال کار برود ، که ناگهان نگاهش به مرجان افتاد که دم در خونشون مشغول بازی بود ، قاسم به مرجان نگاه نمیکرد ، بلکه به گردن بند ، گوشواره و النگوهای مرجان نگاه میکرد که در زیر نور خورشید به طور وسوسه انگیزی میدرخشیدند . ناگهان فکری شوم از مغز قاسم گذشت . او با خود اندیشید : این طلاها میتونه پول دو ماه موادم رو تامین کنه . میتونم دو ماه عشق دنیا رو بکنم .
قاسم سوار موتورش شد و حرکت کرد .
نیم ساعت بعد قاسم در حالی که یک بستنی به دست داشت به سمت مرجان حرکت میکرد . کوچه خلوت بود و به جز قاسم و مرجان و یکی دو تا بچه دیگر که مشغول بازی بودند ، کس دیگری در کوچه حضور نداشت .
قاسم به مرجان رسید و کنارش نشست و بستنی رو جلوی صورت مرجان گرفت و گفت : اینو برای تو گرفتم .
مرجان نگاهی به قاسم کرد . او قاسم را میشناخت و تا حالا بارها او را دیده بود . مرجان از روی سادگیه بچه گونه ش با قاسم سلام کرد و بستنی رو از دستش گرفت و بعد از او تشکر کرد .
مرجان شروع به لیسیدن بستنی کرد و قاسم محو تماشای النگوها و سایر جواهرات مرجان شد .
قاسم : دوست داری بازم برات بستنی بخرم ؟
مرجان با دست دهان کثیفش را پاک کرد و گفت : نه . مرسی .
قاسم : از اون تخم مرغ شانسی ها چی ؟
مرحان : نه . بابام خودش برام میخره .
قاسم : اما بابات بهم پول داده تا برات تخم مرغ شانسی بخرم .
مرجان : راست میگی ؟
قاسم دست کرد از داخل جیبش یه پانصد تومانی بیرون آورد و به مرجان نشان داد و گفت : بیا . اینم پولش . خودش صبح بهم داد گفت برای مرجان جونم بخر .
مرجان : پس بذارید به مامانم بگم که با شما میخوام برم تخم مرغ شانسی بخرم .
قاسم با ترس گفت : نه ، نمیخواد بگی . زودی برمیگردیم .
مرجان : ولی مامانم گفته جایی نرم و فقط دم در خونمون بازی کنم .
قاسم : عیب نداره . مامانت نمیفهمه . با موتور میبرمت تا زودی برگردیم .
مرجان عروسکش را بغل گرفت و همراه قاسم به سمت موتور حرکت کرد . قاسم سوار موتور شد و مرجان رو جلو نشاند و به سمت محلی که از قبل فکرشو کرده بود حرکت کرد .
حدود یک ربع بعد آنها به محلی خلوت در بیرون شهر رسیدند . مرجان نگاهی به اطراف انداخت و گفت : ولی بابام از اینجا برام تخم مرغ شانسی نمیخرید . اینجا اصلا مغازه نداره .
قاسم با خباثت گفت :چرا یکی هست ، باید بریم داخل این باغ .
نویسنده: پوریا(سه شنبه 89/5/26 ساعت 4:58 عصر)